امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

دعا

دوستای مهربونم ازتون میخوام برای مادربزرگ خاله شهرزاد دوست خوب مامان امیر عباس دعا کنید، آخه مریض شده !حالش خوب نیست... خدا جونم تو رو به معصومیت همه بچه های دنیا همه مریضها رو شفا بده!! آمین.. ...
3 شهريور 1391

خرید

سلام مامانی! روز یکشنبه با بابایی رفتیم بهار برات خرید کنیم راستش قصد خرید یه کالسکه عصایی داشتیم اخه چیزیی به بازگشایی دانشگاه نمونده همین روزا کلاسای مامانی هم شرع میشه به امید خدا بعد دو ترم مرخصی باید کتابامو باز کنم امیدوارم که بتونم ادامه بدم.. خلاصه کالسکه عصایی رو برای دانشگاه میخواستم اخه قراره شمارو تو مهد دانشگاه بذارم کالسکه رو هم همونجا میذارم برای اینکه تو محوطه دانشگاه راحت تر جابه جات کنم عزیززززززززززززم اما نشد که بخریم.. عوضش چند دست لباس برات خریدم.. تو مغازه ازت عکس گرفتم برات میذارم اما عکس لباسات واسه بعد: دوباره دیشب به قصد خرید کالسکه رفتیمو بالاخره من از یکیشون خوشم اومد اما رنگ سرویس &...
1 شهريور 1391

عید آمد و عید آمد..

ماه خدا رفت.. خداحافظ ای ماه مهربانیها! خداحافظ ای ماه برکات! خداحافظ ای ماه بهتر از هزار سال! خداحافظ ای ماه خوب خدا... پسرم امسال ماه رمضون برام یه حالو هوای تازه داشت یه حس خوب یه حس زیبا حس داشتن تو.. کنار تو پهن کردن سفره های سحری و افطار کنار تو روزه گرفتن و دعا کردن خیلی لذت بخش بود.. ❤❤❤❤❤❤❤❤❤ عید سعید فطر بر همه مسلمین مبارک!! ❤❤❤❤❤❤❤❤❤   اینم عیدی پسر گلم دوتا عکس قشنگ: دندونای ناز مرواریدی امیر عباسم:   آب بازی گل پسر مامان:   ...
29 مرداد 1391

خونه مامانی و حرم حضرت عبدالعظیم

پسرک نازم سلام !! دیروز دوتایی خواب بودیم که مامانی زنگ زد بیدارمون کرد که بریم خونشون از اونجا که هردومون خوابمون میومد گفتم یه ساعت دیگه که یه ساعت بعد باز زنگ زد اما ما هنوز خواب بودیم ،مامانی گفت اینطوری نمیشه تو نمی خوای ما تنها نوه قشنگمونو ببینیم خاله بهاره رو میفرستم دنبالتون زود اماده شید که ما هم مجبور شدیم که بیدار شیم بعد شمارو اماده کردمو خودمم  لباسامو پوشیدم خاله بهاره اومد بعد چند دقیقه راه افتادیم .. دایی جون کلی شمارو ماچ و بوسه کردو باهاتون حرف زد اما طبق معمول دلش نمیومد که اسباب  بازیهاشو بهت بده تو هم هی جیغ میکشیدی و با انواع صداها التماسش میکردی.. دایی جون یه صندلی پلاستیکی داره که تو خیلی دوست...
27 مرداد 1391

تسلیت

پسر نازم چند روز پیش یعنی روز شنبه ٢١ مرداد ساعت ٤.٣٠ بعد از ظهر یه زلزله ٦.٥ ریشتری سه تا از شهرستانای استان اذربایجان شرقی رو لرزوند که خونه های خیلی از بچه ها خراب شد و خیلی از  بچه هاو بزرگترا زخمی شدند یا از دنیا رفتن که همه مردم ایران واقعا از این اتفاق ناراحت شدند گل  قشنگم منم برای همه ی بازمانده ها از خدای بزرگ طلب صبرو سلامتی دارم میدونم توهم دعاشون میکنی.. خداجون ازت میخواهیم که خودت مواظب همه بچه های دنیا باشی و هرچه زودتر وضعیت زلزله زده ها هم سرو سامون بگیره! ان شاءالله..   ...
25 مرداد 1391

واکسن شش ماهگی

سلام خوشگل مامان! گلم بذار برات از ماجرای واکسن زدنت بگم: قرار بود یکشنبه بریم واکسنتو بزنیم که نشد خواب موندیمو مرکز بهداشت هم بسته بود.. روز بعدش ساعت ١١از خواب بیدار شدیمو با عجله اماده شدیمو دوتایی رفتیم مرکز بهداشت که باز بسته بود..کلی اعصابم خورد شد اخه گفتن ٢ ماهه که بسته است.. هوا خیلی گرم بود منم که بازبون روزه شما هم بغلم حسابی خسته شده بودم رفتیم خونه بابابزرگ عمو علیرضا تو حیاط بود بهش گفتیم که ما رو ببره یه مرکز بهداشت دیگه که یکم دور بود.. سه تایی باماشین رفتیم مرکز بهداشت شهید نیک نژاد گفتن مسئول واکسن رفته بریدفردا بیایید خلاصه دوباره امروز با عمو علیرضا رفتیم همونجا اما نامردا واکسن نزدن گفتند که باید برید ن...
24 مرداد 1391

شش ماهگی

پسر قشنگم شش ماهگیت مبارک ... نیم سال از زمان باهم بودنمون میگذره البته به جز اون 9ماه امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی گل پسرم نمیدونی چقدر عاشقتم نمیدونی چقدر دوستت دارم هرروز بیشتر از دیروز منو وابسته خودت میکنی دوستت دارم پسرک شش ماهه ممممممممممممممممممممممممن. راستی ما دیشب مهمون داشتیم واسه افطار مامانی و بابایی و خاله ها و شوهر خاله ها و دایی جون بودندکلی با همشون بازی کردی و خسته شدی و بر عکس شبای قبل امشب ساعت 12 خوابیدی و تا الانم خوابی واسه شیر خوردن بیدار شدی.. امیر عباسم امروز صبح نمیریم که واکسن بزنی اخه شب می خواهیم بریم مسجد شاید یکم برات سخت باشه و اذیت کنی به امید خدا یکشنبه میبرمت واسه زدن واکسن و چکاپ...
21 مرداد 1391

امیرعباس و شبهای قدر

پسرکم این روزها و شبها خیلی خاصه شبهایی که خدا گفته از هزار ماه بهتره.. مهربونم امسال تو در کنارم بودی تا از برکات این شبها بیشتر بهره ببرم .. منو شما و بابایی این دوشب که گذشت (شب 19وشب 21) با هم رفتیم مسجد زیاد اذیت نکردی فقط یکم بهونه گرفتی چون خوابت میومد راستی کلی از دوستانو همکلاسی های قدیم مامانم دیدی که همه از زیارت شما کاملا خوشحال شدند باهاتون بازی کردند راستی چندتا هم ازت عکس گرفتم که بعد به این پست اضافه میکنم... یادم رفت بگم ما کلی تو این شبا دعا کردیم واسه همه..
21 مرداد 1391