امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

در احوالات پسرم

سلام .. گل مامانی 27 فروردین دندون نهمش که یه دندون کرسی سمت چپ پایینه در اومد.. تمام کلماتو بعد چندبار شنیدن خیلی ناز تکرار میکنه.. وقتی بهش میگم پسر من کیه؟ عسل من کیه؟ بادست میزنه رو سینه اش میگه من من من من شبا اگه بیرون باشیم به اسمون اشاره میکنه و میگه مماه مماه مماه تقریبا جمله های کوتاه 2 تا 3 کلمه ای میگه.. ماما ابه بده.. ماما به به بده من بده... از عروسکهای پولیشی و کیسه فریزر باد شده عجیب میترسه.. پسرم عاشق توپ بازی: هفته پیش پنجشنبه رفتیم بهشت زهرا سر مزار جد بزرگوار امیر عباس وقتی ما دست رو سنگ قبر گذاشتیمو فاتحه خوندیم امیراقای امیری به خیالش داریم کلاغ پر بازی میکنیم سریع نشست و دستشو گذشتو برداش...
6 ارديبهشت 1392

اولین مو کوتاه کردن پسرم (کچل کردنش)

سلام.. 22 فروردین برای اولین بار تصمیم گرفتیم که موهای اقا پسر رو از ته بزنیم البته این تصمیمو من و بابابزرگش گرفتیم که توسط عمو مرتضی عملی شد البته بابا مصطفی اصلا راضی نبود وقتی اومد خونه و باکله بی مو امیرعباس مواجه شد کلی ناراحتو غصه ناک شد ..به امید روزی که امیر سرش کلی مو داشته باشه     بعدش کلی از بابا معذرت خوواهی کردیمو امید دادیم که ان شاءالله زودی موهات در میاد بعد شام 3تایی رفتیم کبابی برگ سبز از اونطرفم رفتیم حرم عبدالعظیم..   ...
6 ارديبهشت 1392

دانشگاه و مهد بعد عید..

بعد عید دوهفته باقی مونده رو بازم با هم رفتیم دانشگاه اما سودابه جون گفتند که دیگه نمیتونن ۳تا۵ مراقب شما باشند منم که تو هفته دوروز اون ساعت کلاس داشتم تصمیم گرفتم از اردیبهشت بذارمت پیش مامانی واما اولین یکشنبه بعد عید با خودم بردمت سر کلاس پسر خوبی بودی یه ساعت خوابیدی و نیم ساعت واسه خودت بازی کردی استاد مقدسی هم کلی ازم تشکر کرد که با شما اومدم سرکلاسو از درسم نزدم.. بعد بابا با موتور اومد دنبالمون تا خونه شما رو موتور خواب بودی.. اخرین عکسات از دانشگاه: ...
5 ارديبهشت 1392

۱۵ فروردین..

۱۵ فروردین تصمیم گرفتیم با عمه ها و دختر دایی و پسر دایی های بابا بریم پارک سرخه حصار خیلی خوش گذشت. مخصوصا به شما .. اینم از عکسای اونروز..     ...
5 ارديبهشت 1392

۱۳ فروردین..

۱۳ بدر با مامانی و بابایی و خاله ها و عمه لیلای من رفتیم بوستان شقایق خیلی خوش گذشت بابا جون زحمت نهارو کشید شما هم کنارش نشستی هرچی بابا کباب میکرد امیرعباس میخورد اینم داداش گلم محمدرضا و دایی کوچولوی امیرعباس بعد کلی توپ بازی خوابیدی.. داری با بابا تاب تاب بازی میکنی و درحال خوندن تاتاعبوو هستی.. از چپ به راست: رضا پسر عمه من. هادی پسر عمه رضا و محمدرضا جونم.. امیرعباس موتورسوار امیر درحال بازی کردن با عشقش: همسر خاله الهه. خواب بعد نهار: بعد از ظهر بعد از کلی بازی کردن خوش گذروندن اش رشته خوردیمو سبزه گره زدیمو برگشتیم خونه.. ...
5 ارديبهشت 1392

ادامه...

خب ناز نازی مامان بریم سر ادامه ماجرا با کلی تاخیر..( اینترنتمون خراب بود مامان ببخشید) فرداش روز جمعه بعد خوردن صبحونه با مامانی و بابایی و خاله ها خداحافظی کردیمو رفتیم سمت خواجه ربیع بعد زیارت یه کتاب فروشی اونجا بود که من برات چندتا کتاب خریدم: دوتاش کتاب شعره که وقتی برات میخونم شروع به رقصیدن و بشکن زدن میکنی بعد رفتیم مرکز خرید الماس شرق یکم گشتیمو خرید کردیم.. شما گشنه ات شده بود که بابا برات سیب زمینی خرید بعد اونجا یه عکس ازت انداختیم البته روی لیوان خیلی بامزه شد: وقتی خانومه ازت عکس گرفت داشتی کیک میخوردی هرکاری کردیم ندادی..   بعد رفتیم سمت وکیل اباد اما خیلی شلوغ بود جاده ترافیک بود ع...
5 ارديبهشت 1392

سفرنامه مشهدو..

اول بگم که روز ٦ فروردین هشتمین دندونت هم در اومد حالا 4 تا بالا 4تا پایین دندون داری عزیزم.. ٧ فروردین با عمو مرتضی و خانومش و امیرمحمد وبابایی ساعت 8 صبح از خونه راه افتادیم به سمت مشهد ، بعد کلی توراه بودن ساعت 10.30 شب رسیدیم از اونجایی که بابایی و مامانی و خاله ها زودتر از ما اونجا بودن رفتیم و مزاحم اونا شدیم و دیگه فکر هتل و اینا نبودیم، امیرعباس هم تو طول سفر پسر خوبی بود اما یکم از ماشین سواری خسته شده بود دلش میخواست راه بره و بازی کنه اما.. خلاصه برای نماز ظهر رفتیم حرم امام رضا(ع) خیلی لذت بخش بود بعد دوسال حسابی دلم تنگ شده بود خداروشکر که قسمت شد و رفتیم توام که برای اولین بار رفته بودی کلی از دیدن گنبد و گلدسته ها ذوق کر...
29 فروردين 1392

نوروز نامه

سلام مامانی تو این پست اگه خدا بخواد میخوام از اتفاقات و ماجراهایی که تو چهارشنبه سوری تا همین دیروز رخ داد رو برات تعریف کنم.. چهارشنبه سوری: بابایی کلی وسایل اتیش بازی و .. خرید البته ناگفته نماند که از مواد منفجره صدا دار خبری نبود اکثرا آبشار و منور .. بود بعد همگی رفتیم خونه بابا حشمت، بابابزرگ زحمت اتش رو کشیده بود عمه ها و عمو ها بودن همه اما عمو علیرضا سر کار بود خلاصه کلی خوش گذشت و بازی کردیم برای شام که رفتیم خونه بابابزرگ بغلت کردم که بهت شیر بدم یهو احساس کردم سرت خیلی گرمه!! بله بازم تب کرده بودی!!؟؟ ، به بابا گفتم مصطفی جان پاشو امیرعباسو ببریم دکتر تبش خیلی بالاست که همه گفتن بعد شام میرید اما من طاقت نیاوردم گف...
29 فروردين 1392

در آستانه نوروز 1392+13 ماهگی گل پسر..

بذار یکماز احوالات خودم بگم حسابی داغونم به هیچکاری نمیرسم هنوز بیشتر کارای خونه تکونیم مونده تا 27 هم باید بریم دانشگاه واقعا خسته ام .از صبح تا 11.30 شب تنهام تا بابا بیاد !! منم تنهایی نمیتونم یهنی شما نمیذاری که به کارام برسم همش دوست داری کنارت بشینم تا تو بازی کنی یا شیر بخوری مخصوصا این چند روزی که مریض بودی.. گوش شیطون کر بابا مصطفی پنجشنبه و جمعه رو مرخصی گرفته تا اگه خدا بخواد کارامونو تموم کنیمو تقریبا خریدامونم بکنیم.. راستی بابایی که از سرکار اومد دیدم برات یه دست لباس راحتی خریده 30 هزارتومان خیلی نازه خیلی بهت میاد بابا همیشه خوش سلیقه بوده دستش درد نکنه.. سیزده ماهگی: امیرعباس جونم با چند روز تاخیر اتمام سیزدهمین ماه ...
24 اسفند 1391