امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

گذراندن سخترین شبها..

1392/6/25 5:15
نویسنده : مامان الی
703 بازدید
اشتراک گذاری

گل قشنگم سلام..
مامان فدای نگاهای قشنگت ، زیاد حالم خوب نیست، میخوای بدونی چرا جمعه ۲۲ شهریور به توصیه خانم دکتر به علت  کاهش وزن شما نسبت به چند ماه گذشته تصمیم به پایان دادن شیردهی کردم..
خیلی سخته این دوران هم برای تو هم من اصلا فکر نمیکردم انقدر وابسته باشی امیدوارم منو ببخشی مامان مجبور شدم اگه اینکارو نمیکردم کمتر غذا میخوردی و این اصلا برای سلامتیت خوب نیست..
روز اول زیاد بهونه نگرفتی راحت کنار اومدی چون بابا هم خونه بود با بازی کردن سرگرم میشدی غذا خوردنت خیلی خوب شد تا اینکه خوابت گرفت از اونجا که فقط با شیرخوردن میخوابیدی یکم بهونه گرفتی اما چون اغشته بهذصمغ تلخک کرده بودم دوست نداشتی شیربخوری خلاصه با زحمت روی پام خوابوندمت..
اما شب که شد تا ساعت سه بیدار بودی نق میزدی گریه میکردی و شیر میخواستی دلم برات کباب شدپا به پات اشک ریختمو گریه کردم حالم خیلی بد بود شاید بدتر از حال تو هردومون به هق هق افتاده بودیم بابایی شمارو بغل کرد به منم گفت که از اتاق بیرون برم گفت من با گریه هام میترسونمت باباجونم حالش خوب نبود اشک تو چشماش حلقه بسته بود ..
خلاصه با کلی گریه و زحمت بالاخره رو پام خوابیدی اما دوساعت بعد دوباره بیدار شدی و بهونه گرفتی هرچی بهت میدادم قبول نمیکردی تا اینکه دور از چشم بابا دوباره بهت شیر دادم نمیدونی با چه عشق و ولعی میخوردی منم دستای ناز کوچولوت رو هی میبوسیدمو اروم اشک میریختم..
چه شبی بود اولین شب..
صبح که بیدار شدی دوباره شیر خواستی اما بلافاصله خودت گفتی نه اه اه اخخخه..
دوباره شب شد ..این روزا اصلا دلم نمیخواد شب شه طاقت دیدن اشکاتو نگاهای سرشار از التماستو ندارم ایندفعه اولش رو پام خوابیدی اما باز ساعت سه بیدارشدی باز بهونه گرفتی گریه کردی با من لج کردی بغلم نمیومدی منو میزدی میگفتی اه اه باباجون بیدار شد بغلت کرد تا چهارونیم صبح باهات بازی کردو سرگرمت کرد تا یادت بره وخسته شی و راحتتر بخوابی ..
واما دیشب که شب سوم بود فکر میکردم دیگه برات عادی شده و فراموش کردی باز اولش رو پام خوابیدی اما باز ساعت سه و نیم بیدارشدی بهونه گرفتی جیغ زدی گریه کردی بغل من نمیومدی رفتی سمت بابا دستشو گرفتی گفتی:« بابا.. اششو اششو باع باع منظورت اب بود »بابا جون  بهت اب داد اما باز بهونه میگرفتی هرچی برات میاوردم نمیخوردی فقط اب میخوردی ایندفعه بهونه گیریات نیم ساعت طول کشید تا بالاخره خوابت برد..
امیدوارم که امشب دیگه خوب بخوابی خیلی سخته این شبها حتی مجبور شدم این  هفته دانشگاه نرم تا  بیشتر بهت برسم ..
اگه خدا بخواد این ترم هم میری مهد اما یه پایه بالاتر یعنی دیگه تو کلاس شیرخواران نیستی به امید خدا میری کلاس نوپایان..
پ.ن: امیرعباسم قشنگتربن احساسم امیدوارم مامانو ببخشی به خاطر این سختیهایی که تحمل میکنی و یادت باشه که همه اینا فقط به خاطر خودته عزیزم.. خیلی دوستت دارم مههربونم..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)