خونه مامانی و حرم حضرت عبدالعظیم

پسرک نازم سلام !! دیروز دوتایی خواب بودیم که مامانی زنگ زد بیدارمون کرد که بریم خونشون

از اونجا که هردومون خوابمون میومد گفتم یه ساعت دیگه که یه ساعت بعد باز زنگ زد اما ما هنوز

خواب بودیم ،مامانی گفت اینطوری نمیشه تو نمی خوای ما تنها نوه قشنگمونو ببینیم خاله بهاره رو

میفرستم دنبالتون زود اماده شید که ما هم مجبور شدیم که بیدار شیم بعد شمارو اماده کردمو خودمم

 لباسامو پوشیدم خاله بهاره اومد بعد چند دقیقه راه افتادیم ..

دایی جون کلی شمارو ماچ و بوسه کردو باهاتون حرف زد اما طبق معمول دلش نمیومد که اسباب

 بازیهاشو بهت بده تو هم هی جیغ میکشیدی و با انواع صداها التماسش میکردی..

دایی جون یه صندلی پلاستیکی داره که تو خیلی دوست داری روش بشینی اما اون بهت اجازه نمیده..

خلاصه بعد کلی دادو فریادو دعوا سر اسباب بازیهای دایی چندتا عکس ازتون گرفتم، پست بعدی میذارم.

و اما حرم شاه عبدالعظیم:

دیشب بعد افطار بابایی پیشنهاد داد که بریم حرم عبدالعظیم داشتیم میرفتیم که دیدیم عمه ها و عمو

مرتضی و بچه هاشون دم خونه بابابزرگن اونا هم دارن میرن حرم باهم هم مسیر شدیمو رفتیم حرم خیلی

شلوغ بود ما نرفتیم واسه زیارت اخه ترسیدم شما اذیت شی تو حیاط موندیم با بابایی بعدش از شما

چندتا عکس انداختم ،بعد زیارت رفتیم پارک سه دختران و نشستیم که اونجا یه اقاهه اسباب بازی

میفروخت از این چیزای رنگیو نوری که بابا برات یه توپ خرید که خبلی با مزه است هم موزیکاله هم

میلرزه و تکون میخوره هم چراغ داره که خیلی از دیدنش ذوق میکنی.. یه توپ بادیو یه شمشیرم خرید که

عکسای همشونو برات میذارم..

بعد خوردن تنقلات بازی کردن بچه ها برگشتیم خونه ساعت 2.30 بابایی تورو روی پاش خوابوندو منم

مشغول تهیه سحری شدم..