پنجشنبه 4/8/91
سلام گلم الهی فدای نگاهای معصوم ودوست داشتنیت بشم ممممممممممممممممممممممممممممن
امیرعباسم دیروز یه روز خوب بود روز عرفه خیلی دوست داشتم ما هم تو صحرای عرفات بودیمو اونجا دعای
عرفه میخوندیم اما..
وقتی بابا اومد خونه گفتم بریم حرم شاه عبدالعظیم برای خوندن دعای عرفه بابا هم گفت باشه اماده شید
بریم ما هم تندی حاضر شدیم لباس پوشیدیممو رفتیم یکم دیر راه افتاده بودیم حرم خیلی شلوغ بود ما تو
محوطه بیرونی رو زمین نشستیم..
خیلی خوب بود یه حس و حال عجیبی بود..
خیلی دوست داشتم اون موقع رو که تو تو بغلم نشسته بودیو هی کتاب دعارو با دستات میکشیدی
سمت خودت اون موقع که با شنیدن صدای دعاخون از بلندگوها باهاش هم صدا میشدی :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
موقع برگشت خاله الهه زنگ زد و مارو برای شام دعوت کرد البته پیتزا نه خونه خودشون همه بودیم
بابایی مامانی خاله ها شوهر خاله ها دایی جون طبق معمول دایی جون و خاله فاطمه به خاطر شما
اومدن تو ماشین ما عمو محمدرضا شوهر خاله الهه زحمت کشید مارو برد ونک بهمون شام داد برای
شما هم سوپ گرفت اما فقط دو سه قاشق کوچیک خوردی خوابت میومد یکم بهونه گیر شدی نوبتی
بغلت کردیم تا شاممون تموم شه و بریم خونه تا اومدیم تو ماشین تا خونه خواب بودی..
اینم عکسات:
راستی پسرکم یادم رفت بگم عیدت مبارک
امیرعباسم عاشقانه دوستت دارییییییییییییییییییییییییییم