بازم سفر..
پسرک مامانی سلام !
بازم قسمت شد رفتیم سفر این بار زنجان روستای پدری بابایی (بابای مامان)..
چهارشنبه غروب با خاله ها و شوهر خاله ها راه افتادیم خاله فاطمه تو ماشین ما بود تا مواظب شما
باشه تو صندلی عقب..
خلاصه واسه شام خونه عمه مریم عمه مامان بودیم تو استان البرز بعد
ازشب نشینی خونه دختر دایی های مامان که میشن خواهرشوهرای خاله بهاره. سرزدن به مامان بزرگ
من که خونه عمو مهمون بود، ساعت 11.30 شب راه افتادیم سمت ابهر که نزدیکای ساعت 2 رسیدیم
شما همش تو ماشین خواب بودی وقتی که رسیدیم بیدار شدی بابابزرگ هم منتظر ما بود بنده خدا
برامون شامم درست کرده بود که البته ما شام خورده بودیم اونو گذاشتیم واسه نهار فردا.. خلاصه موقع
خواب هرکی سر جاش بود تا بخوابه اما مگه شما گذاشتی پسرک شیطون من شروع به خندیدن و قهقه
زدن و آواز خوندن بود که دل همه رو برده بود و هیچکس دلش نمیومد بخوابه الهی فدات شم منم صداتو
ضبط کردم آخه اولین بار بود که انقدر شنگول بودی ..
فردا صبح بعد خوردن صبحانه رفتیم کنار یه سد که اسمش یادم رفته اونجا کلی بازی کردیم ما اما شما تو
ماشین خواب بودی. این عکسم واسه وقتیه که داشتم واسه رفتن آماده ات میکردم البته تو کوچه..
موقع برگشت به خونه بابابزرگ یه گله گاو و گوسفند دیدیم که تصمیم گرفتیم چندتا عکس کنارشون
بندازیم اینم عکسای شما با بابا کنار این حیوونا که از دیدنشون کلی ذوق میکنی..
بعد از ظهر اونروز بابایی و مامانی و دایی جونم به ماپیوستن که مامان بزرگمو اورده بودن با خودشون
البته دایی جونم و زندایی هم باهاشون بودند..
جمعه بعد از نهار رفتیم سلطانیه سر مزار باباعلی( بابای مامانی، پدربزرگ من)
بعدش راه افتادیم سمت خونه کلی خوش گذشت همه چی خوب بود سر راه موقع برگشت یه سر
به باغ انگور یکی از فامیلامون که نسبتشو زیاد نمیدونم رفتیمو انگور چیدیم.. همه چی خوب بود
فقط ترافیک کرج به بعد اذیتمون کرد توام کلافه شده بودی..
این رنگین کمونم موقع برگشت تو شهر خرمدره بعد بارش اندک بارون تشکیل شد که از تو
ماشین عکسشو انداختم..