روز مهمونی..
پسرک خوشگلم سلام.. پری شب یعنی جمعه شب شما خیلی شیطون شده بودی تا ساعت ٣ صبح بازی میکردی و از خواب خبری نبود بیچاره بابا رو خسته کردی اخه من مشغول اماده کردن سحری بودم بعد اومدم وبا هزار زحمت شمارو خوابوندم، منو باباجون هم بعد نماز خوابیدیم.. ساعت ١٢ ظهر با زنگ تلفن بیدار شدم اما شما خواب بودی مامانی بود ازم خواست که بریم خونشون آخه خاله ها دلشون واست تنگیده بود. بعدش خاله فهیمه (دوست مامان) زنگید و ازمون خواست که بریم پیشش، منم شمارو بیدار کردم و حاضر شدیم اول رفتیم خونه خاله فهیمه راستی خاله فهیمه هم یه نی نی تو شمکش داره که پاییز دنیا میاد شما کلی با خاله بازی کردی و خندیدی بعد یه ساعت رفتیم خونه مامانی اونجا شما از د...
نویسنده :
مامان الی
3:36