امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

یه هفته سخت و کمی دردناک..

امیرعباس مامان از هفته ای که گذشت بذار برات بگم یعنی از چهارشنبه هفته پیش تا چهارشنبه این هفته 23 اسفند:  چهارشنبه یه اتفاق بد افتاد برات اتفاقی که وقتی یادش میوفتم جیگرم پاره میشه دلم میخواد که بمیرم.. امیرم ما اماده شده بودیم که بریم بیرون ، ملینا شمارو بغل کردو گفت زندایی من امیرعباسو میبرم شما خودتون بیایید اولش مخالفت کردم اما بعد نادونی کردمو گفتم باشه اما دم در باش تا ما هم بیاییم که یه دفعه نمیدونم چی شد جیغ شما دراومد و گریه کردی و ملینا هم داد زد دستش دستش منم که اصلا نفهمیدم چطوری خودمو بهت رسوندم دیدم دستت لای در حیاط گیر کرده و داری گریه میکنی سریع دستتو دراوردم اما انگشت وسط دست راستت داشت خونریزی میکرد توام هی گریه میکر...
23 اسفند 1391

اولین کلاس درس

سلام پسر دانشجوی مامان! گل پسرم! هفته پیش سه شنبه ،خاله سودابه که مسئول نگهداری شما در ساعات 3تا5 وقتایی که کلاس دارمه رفته بود مرخصی و نبود تا تورو پیشش بذارم، منم مجبور شدم از استاد هومن ناظمیان که اون ساعت باهاش کلاس خلاصه نویسی و نامه نگاری داشتم خواهش کنم تا شمارو با خودم ببرم سر کلاس ایشون هم مخالفتی نکردند و گفتند که ایرادی نداره.. خلاصه امیرعباس ما اولین کلاس درس رو تجربه کرد، بذار برات بگم چه کردی تو کلاس اول اینکه کاملا ازاد بودی و من اصلا اجازه نداشتم بهت دست بزنم چون جیغ میکشیدی کل کلاسو دور میزدی برای خودت و ازاونجایی که شما به تمام مردها بابا میگی هی میرفتی سمت میز استاد خم میشدی تو صورتشون نگاه میکردی و با لبخند میگفتی باب...
19 اسفند 1391

امیرعباس منننننننننننن...

سلام امیرعباسم .. نمیدونم از کجا بگم کلی خبر دارم برات که تو این مدت که نیومدم و برات ننوشتم جمع شده البته چندباری اومدم اما قبل تایید پرید همه... پریشب  3تایی منو تو و باباجون رفتیم نازی آباد تا برات لباس بگیریم اخه امروز قرار بود که توی مهد عکس نوروز بگیرن ازتون که بعد کلی گشتن یه  دست لباس و کفش  و یه کلاه برات خریدیم که هروقت عکسات اماده شه میذارم برات فقط خدا کنه همکاری کنیو عکست قشنگ بشه... یادم رفت بگم جیگر مامان دوباره برگشت مهد خاله ها کلی از دیدنت ذوق کردن و خوشحال شدن مخصوصا خاله صدف که میگفت خیلی دلش برات تنگ شده بود توام به محض دیدنش شناختیشو با خنده رفتی بغلش.. از راه رفتنت بگم که کلی برنامه داریم باحاش ا...
13 اسفند 1391

واینک امیرعباس راه میرود...

سلام نازنینم میخوام تواین پست از راه رفتنت بگم پسرک مامان قبلا تاتی میکرد اما بیشتر از 3 تا 4 قدم نمیرفت اما یهو 2 روز قبل تولدش یعنی 18 بهمن خونه باباحشمت یه مسیر 3 متری رو خودش تنها رفت بعد اون کلی ذوق زده شد همینکه می ایستاد تنها تنها قدم برمیداشت و میرفت ناگفته نماند که با سرعت و سریع حرکت میکرد از ترس اینکه مبادا زمین بخوره اما توی این چند روز امیرعباسم پیشرفت زیادی داشته حالا با ارامش بیشتری راه میره کمتر زمین میخوره حفظ تعادلش عالی شده مخصوصا هنگام خم شدن و برداشتن چیزی از رو زمین خلاصه پسرکم راه رفتنت مبارک...     پ.ن: تمام عکسا این چند روز تو دوربین عمه فاطیه اونم فعلا تهران نیست،شرمنده که پستات بی عکسه.. ...
22 بهمن 1391

میلاد تک ستاره درخشان اسمون عشقم

چه زود گذشت مامانی انگار همین دیروز بود پسرک قشنگم بعد نه ماه انتظار اومد تو بغلم انگار همین دیروز بود وقتی که خواب بودی بیدار میشستم بالا سرت نفسهاتو میشمردم همش ترس دلهره داشتم... یادش بخیر چه روزهای سخت و اسان اما شیرین رو باهم گذروندیم حالا تو یکساله شدی دیگه مرد شدی واسه خودت قربونت برم من خیلی شرمنده ات شدم دلم میخواست بهترین جشن تولد رو برات بگیرم اما نشد نازنینم منو ببخش گاهی یه اتفاقهایی میوفته که دست ادم نیست.. شب تولدت بابامصطفی به افتخار شما خونه مامانی بهمون شام داد و روز جمعه یعنی روز قشنگ تولدت خونه بابا حشمت هم یه کیک کوچولو خرید یه جشن خیلی کوچولو با محمدجواد و امیر محمد و ریحانه بابابزرگ و مامان بزرگ عمه زهرا ای...
21 بهمن 1391

عید مبارک..

  رسول الله تودر خلوتِ وحدت خلیلی بعدِ ذاتِ واحدِ مطلق به هستی بی‌بدیلی بر گزینِ دست یزدان از میان نخبگانی پیش هر صاحب نظر در صورت و معنا جمیلی منبع اندیشه رود خروشان حیاتی شهر علمی، کوهِ حلمی، قُلزم عقل عقیلی       از مکه فروغ ایزدی پیدا شد / سرچشمه فیض سرمدی پیدا شد   در هفدهم ر بیع از دخت وهب / نو دسته گل محمدی پیدا شد     میلاد رئیس مکتب، محمد مصطفی(ص)   و رئیس مذهب، صادق آل عبا مبارک باد   نا گفته نماند که دیشب 16 ربیع الاول شب هفدهم ساعت 8.55 شب ،سالروز قمری میلاد گلپسرم امیرعباس امیری...
10 بهمن 1391

یکشنبه 8 بهمن 1391

سلام ناز نازی من.. دیروز یعنی یکشنبه با بابایی رفتیم نازی آباد تا برای امیرعباس مامانی یه لباس بخریم برای امشب که عقد عمه فاطیه .. یه لباس خریدیم که من خیلی خوشم اومد بهتم خیلی میاد سر راه یه عروسک عطری زشت خرید بابایی برای من که موزیکالم هست خیلی زشتو به قول خاله شهرزاد خیلی خنگه! دوسش دارم.. وقتی صداش در میادو شعر میخونه میگیری کنار گوشتو باهاش نای نای میکنی، تقریبا با هر صدایی نای نای میکنی ..یه توپ اسفنجی ام برای اقاپسر که حسابی با دندونای موش موشیش دخلشو اورد بیچاره توپه..   ...
9 بهمن 1391

پسرک رقاص

دیشب وقتی میخواستم بخوابونمت بابایی اومد برات با دهان اهنگ زد یهو شروع کردی به رقصیدن بلند شدی ایستادی با ناز دستاتو کمرتو پاهاتو تکون میدادی انگار چندساله که رقاصی ای شیطون وقتی بابا اهنگو قطع کرد گفت تموم شد نشستی دست زدی قربونت برم که انقدر باهوشو شیطونی بعد دوباره از بابا خواستی که بخونه خودتم لب میزدی باز میرقصیدی کلی ازت فیلم گرفتمو با بابا بهت خندیدیم خیلی باحال بود خیلییییییییییییییی
7 بهمن 1391