امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

دس دسی صداش میاد..

دس دسی باباش میاد بازم صدای پاش میاد دس دسی مامانش میاد با هردوتا ممه اش میاد دس دسی خاله اش میاد صدای بزغاله اش میاد دس دسی عموش میاد با جیب پر لیموش میاد دس دسی دایی اش میاد با استکان چایی اش میاد دس دسی عمه اش میاد صدای همهمه اش میاد   گل پسر نازم دیروز عصر بازم خونه باباحشمت بغل عمه فاطمه وقتی که ملینا دختر عمه مریم داشت باهات بازی میکردی شروع کردی به دس دسی کردن فکر کنم تو مهد یاد گرفته بودی،اخه دیروز تو مهد صدف جون بیشتر وقتشو به تو اختصاص داده بود حتما باهات دس دسی کار کرده... در اولین فرصت از دس دسی کردنت عکس میگیرمو میذارم برات...
9 آبان 1391

پسرک شیرین من

پسر طلای مامان! نازنینم سلام!.. هوا داره کم کم سرد میشه بازم بوی زمستون میاد من عاشق نیمه دوم سالم.. راستی مامانی میدونستی تولد بابایی نزدیکه؟ 13 آبان که امسال عید غدیره تولد بابا و عمه فاطمه است اخه عمه و بابایی دوقلو هستن بهت نگفنه بودم؟ یه چیز دیگه شب عید غدیر سالگرد قمری ازدواج من و باباست خیلی استرس دارم چون هنوز نمیدونم واسه ولد بابایی براش چی بگیرم... امیرعباسم یه چی بگم تا یادم نرفته شما از دیشب خونه بابا حشمت غلت زدن رو بعد 8ماه و17 روز رسما اغاز نمودی دیشب خونه باباحشمت بودیم همه بودند، عمه مریم عمه زهرا هم بودند، که شمارو گذاشتن وسط خونه که رو شکم برگشتنتو ببینند که شما پشت سر هم غلت زدی و موجبات شادی و خنده...
7 آبان 1391

در احوالات امیر عباسم..

  پسرک مامانی سلام الهی فدات شم میخوام تو این پست یکم از کارایی که میکنی و نمیکنی بگم:  1.هنوز خبری از سینه خیز رفتن و چهار دستو پا  نیست حتی تلاشی هم نمیکنی.  2.از ایستادن خیلی خوشت میاد همینکه پیشت میشینم از من کمک میگیری و بلند میشی حتی  برای چند ثانیه بدون کمک وایمیستی.  3.عاشق اهنگ و نانای کردنی اول با پاهات و تکون دادنشون ریتم اهنگو میگیری بعد دستا میان وسط تازه با خواننده هم همخونی میکنی.  4.از دیروز تا حالا خیلی رو شکمت میوفتی کاری که قبلا دوست نداشتی یعنی سعی میکنی  از حالت خوابیده بنشینی که میوفتی رو شکمت یا موقع نشستن برای برداشتن چیزی خیلی  خم میشی تا اینکه میوفتی.. ...
6 آبان 1391

پنجشنبه 4/8/91

سلام گلم الهی فدای نگاهای معصوم ودوست داشتنیت بشم ممممممممممممممممممممممممممممن امیرعباسم دیروز یه روز خوب بود روز عرفه خیلی دوست داشتم ما هم تو صحرای عرفات بودیمو اونجا دعای  عرفه میخوندیم اما.. وقتی بابا اومد خونه گفتم بریم حرم شاه عبدالعظیم برای خوندن دعای عرفه بابا هم گفت باشه اماده شید بریم ما هم تندی حاضر شدیم لباس پوشیدیممو رفتیم یکم دیر راه افتاده بودیم حرم خیلی شلوغ بود ما تو محوطه بیرونی رو زمین نشستیم.. خیلی خوب بود یه حس و حال عجیبی بود..  خیلی دوست داشتم اون موقع رو که تو تو بغلم نشسته بودیو هی کتاب دعارو با دستات میکشیدی سمت خودت اون موقع که با شنیدن صدای دعاخون از بلندگوها باهاش هم صدا میشدی :آآآآآآآآآآآآآآآآآآ...
5 آبان 1391

این روزها...

پسر قشنگم سلام.. نازنینم منو ببخش دیر به دیر برات مینویسم باور کن وقت کم میارم خونه داری بچه داری شوهر داری درس و دانشگاه وااااااااااااااااای.. از همه اینا گذشته مریضی تو الهی برات بمیرم که ا نقدر مریض میشی تقریبا دوهفته بیرون روی داشتی تازه دو سه روز بود که خوب شده بودی که سه شنبه ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدی و هرچی شیر خورده بودی بالا اوردی اولش گفتم حتما زیادی خوردی اما دوباره یکم بهت شیر دادم و خوابیدی ساعت 6 بیدار شدی و بالا اوردی بعد اون هرچی میخوردی بلافاصله بالا میاوردی خیلی بی حال شده بودی همش میخوابیدی خیلی ترسیدم زنگ زدم بابا اومد خونه بردیمت بیمارستان کودکان گفتن چیزی نیست یکم مایعات و  O.R.S بدین بخوره خوب ...
5 آبان 1391

هشت ماهگیت مبارک..

گل قشنگ دیروز هشت ماهه شده مبارکت باشه.. میبینی عزیزم لحظه ها و ساعتها و روزها و ماه ها چه زود میگذره انگار همین دیروز بود که تو  اتاق عمل برای اولین بار دیدمت یادش بخیر چه روزهایی رو باهم سر کردیما.. حالا هشت ماهه شدی پسرک نازم کم کم داری به اولین سالروز میلادت نزدیک میشی واااااااااااای لحظه شماری میکنم تا اونروز .. بهترین روز زندگی من. راستی یادم رفت بگم الان تقریبا یه هفته است که بیرون روی داری طوری که تقریبا 4 بسته پوشک تو این هفته تموم کردی،الهی مامان برات بمیره اول فکر کردم به خاطر دندوناته اما دندوناتم که در اومدن، دیروز با عمه زهرا رفتیم پیش دکتر نوحه خوان هم برای چکاپ هشت ماهگیت هم به خاطر بیرون رویت. دکتر گفتند...
21 مهر 1391

بازم تاخیر

پسرکم سلام.. واقعا شرمنده ام نمیدونم با چه رویی این پستو بذارم برات کلی رویداد و اتفاق اما بازم دیرکردم تو ثبتشون..  از یکشنبه شروع کنم ١٦/٧/٩١ : وقتی اومدم مهد دنبالت باهم رفتیم بوفه مرکزی دانشگاه که یکم بهت شیر بدم طبق معمول کیفتو باز کردم ببینم چه خبراست توش که دیدم یه لیوان قشنگ سبز رنگ که روش یه شکلات چسبیده بود و یه کاغذ هم بهش وصل بود توکیفته که رو برگهه نوشته بود روزجهانی کودک مبارک.. خیلی ناز بود همینکه گذاشتم رو میز ازش عکس بگیرم شما دخلشو اوردی همه چی رو ازش کندی و فقط لیوانه موند.. حالا خبر دوم همون روز مروارید چهارم هم در صدف زیبای شما نمایان شد..     یه نمای دیگه از دندونای پایی...
21 مهر 1391