امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

پسرم وارد دانشگاه شد!!

امیرعباس مامانی شنبه صبح دوتایی رفتیم دانشگاه واسه انتخاب واحد .. اولین کسی که اونجا دیدیم خاله شهرزاد بود کلی از دیدنش خوشحال شدم دلم براش خیلی تنگیده بود  اونم از دیدن ما خوشحال شد کلی شمارو بغل کردو... منم شمارو سپردم به خاله رفتم واسه انتخاب واحد که کللاسام شد یکشنبه،دوشنبه،چهارشنبه... خاله شهرزاد از شما عکس گرفتو باهات بازی کرد بعد رفتیم سه تایی نهار خوردیم وبعد با خاله جون رفتیم مهد دانشگاه و فرم ثبت نام گرفتیم اگه خدا بخواد از یکم مهر میریم دانشگاه دوتایی.. ...
20 شهريور 1391

تولد دایی جون و مسافرت

گل نازم ١٢ شهریور تولد ٣ سالگی دایی جون بود اما چون شوهر خاله ها سر کار بودند و نبودند ما ١٣ شهریور یه جش کوچولو گرفتیم بابایی هم از طرف شما یه ماشین دیوونه برای دایی خرید روز خوبی بود خوش گذشت به همه دایی هم خیلی خوشحال بود و مدام میگفت: تولکه تولکه منه.. اونشب نتونستم عکس بگیرم اخه شما همش بداخلاقی میکردی اما فیلم گرفتیم برای جبران یه عکس از تو و دایی میذارم.   امیر عباس جان چهارشنبه گذشته با باباحشمت و عمه فاطی و بابا رفتیم مسافرت اول رفتیم اراک خونه عمه بابا اونجا خوش گذشت بهمون اما شما یکم اذین شدی اخه عادت داری تا 11 صبح میخوابی اما اونجا ساعت 7 همه بیدار بودند و تو نتونستی بخوابی.. خیلی زود با همه دوست شدی و...
20 شهريور 1391

بیماری و زیارت

گل پسرک ناز مامان سلام گل قشنگم بذار برات از روزهایی که نبودیم بگم ار اتفاقاتی که برامون افتاد، تلخ و شیرین که البته شیرینیاش بیشتر بود..  سه شنبه ٧ شهریور با عمه ها و عمو مرتضی اینا تصمیم گرفتیم بریم قم و جمکران واسه زیارت، تو یکم تب داشتی من فکر میکردم به خاطر دندوناته اما کم کم تبت شدید تر میشد منم ترسیدم به بابا گفتم من وامیرعباس نمیاییم میریم خونه مامانی تا صبح بریم دکتر اما بابا گفت نه بیایید ان شاءالله چیزی نیست و خوب میشه بهت قطره تب بر میدادیم اما فایده ای نداشت ..خلاصه ساعت تقریبا ٩ شب بود که راه افتادیم و ساعت ١١ قم بودیم رفتیم زیارت حضرت معصومه (س) شما برای اولین بار بود که میرفتی زیارت (قم) منم اخرین بار که رف...
19 شهريور 1391

سلاااااااااااام...

دوستای گل من و امیر عباس سلام امیدوارم حال همگی خوب باشه.. دلمون براتون تنگیده بود.. این چند وقت  نتونستم بیام تا بگم چه گذشت بر منو پسرم  اما قول که تمام ماجراهای این مدت براتون شرح میدم.. البته پسر گل مامانی باید منو ببخشه که یکم کوتاهی کردم تو ثبت خاطرات این چند روز.. جا داره اینجا از همه دوستانی که تو نظر دهی پست قبل شرکت کردند تشکر کنم واقعا ممنون..
18 شهريور 1391

عکسای پارک

مامانی ببخشید دیروز یادم رفت عکسارو بذارم. با گوشی گرفتم عکسارو زیاد کیفیتش خوب نیست.. قبل رفتن به پارک: پارک: امیر عباس و محیا ...
7 شهريور 1391

پارک

پسرک نازم سلام.. گل پسرم دیشب با دوستای بابا مصطفی (عمو مهدی و خانمش ودختر گلشون و عمو میثم و خانمش) رفتیم بوستان آزادگان خانم عمو مهدی،مهری جون زحمت شامو کشیده بود دستش درد نکنه.. خوب بود خوش گذشت بهمون مخصوصا به بابایی.. من برای شما غذا آورده بودم اما طبق معمول شما میلت فقط به غذای ما بود بعد کلی دستو پا زدن با ما هم سفره شدی.. به مامانی مهلت نمیدادی  تا لقمه بعدیتو اماده کنه پشت سر هم دستمو میکشیدی سمت دهانت.. بعد شام شما یکم بازی کردی و بعد خوابت گرفت اما نمیخوابیدی به خاطر سرو صدا فقط جیغ میکشیدی که بابا شمارو بغلش گرفت و رفت یه جای ساکتو تو بغلش خوابوندت.. یکمم بابا و دوستاش بازی کردن بعد حول حوش ساعت ١٢.٣٠ اومدیم ...
6 شهريور 1391

عکس پست قبلی

  فعلا اینارو داشته باشین تا بعد بقیشو میذارم ... دایی جون امیر عباس امیر عباس و دایی محمدرضا . امیر عباس و امیر حسین (پسر عمه مریم) ...
5 شهريور 1391

در احوالات امیرعباس2

پسر قشنگم سلام بذار اول 6.5 ماهگیتو بهت تبریک بگم عزیزم امیدوارم که همیشه سالم و  سلامت باشی در کنار منو باباجون.. پنجشنبه 2/6/91 جشن عقد خاله بهاره بود که ما همگی رفتیم محضر و بعدشم خونه دایی  مامان(داماد)شما خیلی پسر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی مامانو یه چیز جالب امیرعباس مامان  با شنیدن آهنگ و موزیک همش پاشو می رقصوند دستاشم کمو بیش تکون میداد ای شیطوووووووووووون.. مامانی رو ببخش پسرم نشد که زیاد عکس بگیرم اذت اخه خواهر بزرگه عروس بودم سرم شلوغ بود دیگه:d امروزم قرار بود بریم دانشگاه اما نشد خاله شهرزاد دوست مامان حال ندار بود ان شاءالله زود خوب شه  بعد تعطیلات اجلاس میریم.. پسرک مامان عاشق خوردن خیلی...
4 شهريور 1391