امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

برای خوابیدن تو..

لالا  لالا  گل گندم                         نبینم داغ فرزندم کلام الله تو پیرش کن                   زیارتها نصیبش کن خداوندا تو ستاری                    همه خوابند تو بیداری به حق خواب و بیداری                عزیزم را نگه داری ...
15 مهر 1391

امیرعباس مامان و ماه مهر

سلام نانازی مامان الهی فدای خنده های قشنگت بشم که دل همه رو برده.. پسرم دیگه با خاله های مهربونش تو مهد دوست شده کمتر بهونه میگیره افرین پسرخوب.. امیرعباسم وقتی یکی از روبروت رد میشه بهش لبخند میزنی و همین کارت باعث شده کلی طرفدار داشته باشی تو دانشگاه. راستی یکشنبه استاد جیگاره اومدند سرکلاس بعد به من گفت :"این امیرعباست منو عاشق خودش کرده خیلی نازه بعد به بچه ها گفت شما ندیدینش خیلی ماهه ، شده عشق من" اخه خاله شهرزاد چهارشنبه من که سرکلاس بودم شمارو برده بود دفتر استاد.. دوشنبه کلاس داشتم صبح ساعت ٥.٣٠ بیدار شدم که اماده شم اما شما گریه کردی دراز کشیدم کنارت شیرت بدم خوابم برد به کلاسم نرسیدم خدا بدادم برسه... چندتا عکس د...
11 مهر 1391

7.5 ماهگی و سومین دندون..

سلام عشقم الهی فدای چشات بشم نازپسرم که انقده فعالی.. بالاخره دندون سومت (بالاسمت راست) یه کوچولو نیش زده و اومده بیرون مبارکت باشه نازنینم.. راستی 7.5 ماهگیت مبارک نازنین  واسه چکاپ وزنت خانم بهداشتیه گفته بود ببرمت تو 7.5 ماهگی که منم بردمت سه شنبه، گفت خوبه تو این دوهفته 300 گرم وزن گرفته: 8.600 مامانی نمیدونی چقدر خانومرو اذیت کردی واسه وزن کشیت ترازوش دیجیتالیه شما هم یه دقیقه آروم نمیگرفتی تا وزنت ثابت بشه همش تکون میخوردی که بنده خدا گفت بذار بشینه شاید بشه گرفت که وقتی نشوندمت شروع کردی به کوبیدن رو ترازو واواز خوندن خلاصه بزور وزنت کردیم.. راستی دیروز روز دوم دانشگاه بود خداروشکر بهتر بودی خیلی کم تو مهد گریه کر...
6 مهر 1391

اولین روز مهد..

پسر قشنگم اصلا دلم نمیخواد حتی بهش فکر کنم روز اول دانشگاه یا روز اول مهد شما..خیلی سخت بود خیلی هنوزم وقتی یادش میوفتم چشام پر اشک میشه منو ببخش پسرکم ببخش.. صبح یکشنبه ساعت ٦ شمارو اماده کردم وسایل مورد نیازت تو مهد و برداشتم بابایی برامون آزانس گرفت بعد رفتیم دانشگاه ساعت ٧.٣٠ دانشگاه بودیم رفتیم مهد دانشگاه مدارک و شهریه ثیت نامتو دادم بعد خاله صدف مربی شما، تورو ازم گرفتو برد بالا وای نمیدونی اون لحظه دنیا رو سرم خراب شد، حتی نتونستم باهات خداحافظی کنم و ببوسمت.. رفتم سر کلاس اما همه حواسم به شما بود ساعت ١٠ تا ١١ وقت شیردهی بود که فقط اون موقع میتونستم بیامو ببینمت ساعت ٩.٣٠ کلاس تموم شد من به سرعت خودمورسوندم مهد که شیرت ...
6 مهر 1391

بای بای تابستون...

امیرعباس جونم بالاخره اولین تابستون عمرت به پایان رسید تابستونی که توش کلی اتفاق خوب افتاد کلی سفر رفتی و... حالا رفتیم تو فصل پاییز یکی از بهترین و عاشقانه ترین فصلهای خدای مهربون مامانی و بابایی این فصلو خیلی دوست دارند میدونی چرا؟ ١.تولد بابایی ١٣ آبان ٢.سالگرد ازدواج مامانی و بابایی ١٤ آذر   ٣.تولد مامانی ٢٩ آذر                    پسرکم تصمیم گرفتم تو این پست عکسای باقی مونده از فصل تابستونو بذارم برات: عس 3*4 که برای مهد ازت انداختیم: ...
1 مهر 1391

بوی ماه مهر..

باز آمد بوی ماه مدرسه.. امروز صبح که رفتم تو حیاط یهویی بوی پاییزو بوی ماه مدرسه رو حس کردم یهو دلم پرکشید به اون موقع هایی که لحظه شماری میکردم مدرسه ها باز شه من عاشق درس و مدرسه بودم یادش بخیر!! الهی فدای تو بشم الان یکی از آرزوهام اینه که بیام اولین روز مدرسه رفتن تو رو اینجا به تصویر بکشم نازنینم. الانم خیلی خوشحالم بعد یکسال مرخصی بالاخره برمیگردم دانشگاه یکم دلشوره دارم اما میدونم خدا کمکم  میکنه. پسرک مامان توام قول بده منو همراهی کنیا باشه.. راستی جا داره پیشاپیش از زحمات مصطفی عزیزم هم تشکر کنم میدونم که منو تنها نمیذاره تو این راه.. (البته امیدوارم)  
30 شهريور 1391

پسرم سرما خورده...

عشق مامانی بازم که مریض شدی الهی قربون چشمای معصومت برم که با درد و اشک نگام میکنه، پسرم دیشب تا صبح هی نق میزدی و گریه میکردی ابریزش بینی هم داری که خیلی اذیتت میکنه با کلی زحمت الان خوابیدی.. به قول بابا همینکه میای یکم لپلو شی زودی مریض میشی ای خدا چیکار کنم پسرم دیگه مریض نشهههه؟! دیشب تا صبح بغلم بودی صبح هم هی بهونه میگرفتی دوست داشتی که بغلت کنم.امیرعباسم این هفته کلاسام شروع شده اما من نرفتم به خاطر تو عزیزم.. پس زود خوب شو هفته بعد دوتایی بریم دانشگاه گلم.
27 شهريور 1391

بازم سفر..

پسرک مامانی سلام ! بازم قسمت شد رفتیم سفر این بار زنجان روستای پدری بابایی (بابای مامان).. چهارشنبه غروب با خاله ها و شوهر خاله ها راه افتادیم خاله فاطمه تو ماشین ما بود تا مواظب شما باشه تو صندلی عقب.. خلاصه واسه شام خونه عمه مریم عمه مامان بودیم تو استان البرز بعد  ازشب نشینی خونه دختر دایی های مامان که میشن خواهرشوهرای خاله بهاره. سرزدن به مامان بزرگ  من که خونه عمو مهمون بود، ساعت 11.30 شب راه افتادیم سمت ابهر که نزدیکای ساعت 2 رسیدیم شما همش تو ماشین خواب بودی وقتی که رسیدیم بیدار شدی بابابزرگ هم منتظر ما بود بنده خدا برامون شامم درست کرده بود که البته ما شام خورده بودیم اونو گذاشتیم واسه نهار فردا...
27 شهريور 1391

7ماهگی

پسرک ناز من هفت ماهگیت مبارک ..اصلا باور نمیشه انقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود تو شمک مامانی تا صبح وول میخوردی و لگدپرونی میکردی منم تا صبح تو عالم خودم باهات حرف میزدم.. اما حالا هفت ماهه که لمست میکنم میبوسمت به آغوش میکشمت باهم میخندیم باهم غذا میخوریمو باهم بازی میکنیم ای تمام وجود من عاشقانه دوستت دارم نمیتونم حتی برای صدم ثانیه ای دنیارو بی تو تصور کنم.. الهی قربون خنده خنده نه قهقه هات برم نازنینم .. پسرک مامانی از سینه خیز رفتن و روشکم خوابیدن بدت میاد وقتی رو شکم میذارم که برای سینه خیز رفتن تلاش کنی اول یکم جیغ میکشی بعد وقتی عکس العملی از من در برابر جیغهات نمیبینی سرتو میذاری رو دستت به اصطلاح خوابیدی، ای تنبل!...
22 شهريور 1391