امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

بلال خوری..

چند روز پیش (دوشنبه هفته گذشته) یکم باقلا و نخود فرنگی گرفته بودم که پاک کنم به خیال اینکه تو اجازه میدی اما.. توی یه چشم به هم زدن کل خونه پر از نخود شده بو واسه همین تصمیم گرفتم برم خونه باباحشمت با مامانبزرگ باهم پاک کنیم که اونجا به قول خودت بابابوتوت برات بلال کباب کرد و اولین بلال عمرتو خوردی اما نه یکی نه دوتا 3 تا  این عکسا هم واسه اونروزه.. داشتی دنده عقب از دستم فرار میکردی که.. اینطوری شد و اما بلال خوری: غروب بردمت پارک روبه روی خونه بابابزرگ اینا: داری چشمک میزنی..   ...
14 ارديبهشت 1392

مکتب عشق..

  عشق با تو آغاز شد. کلاس خاطره ها با یاد تو جان گرفت.   تو در سپیدی برگ های دفتر دلمان جریان داری. تو بودی و کوله باری از مهر؛   ما بودیم و تشنگی در وادی محبّت تو ما بودیم   و خانه های دلمان در آستانه چلچراغی از مهربانی ات. بر لبت باران نور بود و دل ما کویر تاریکی؛   قطره قطره بر سطح ترک خورده زمین دلمان باریدی   و علم در ما جوانه زد. نگاهت، مکتب عشق بود و ما مکتب نشین چشم هایت بودیم. ما دست در دست تو نهادیم تا راه پرپیچ و خم زندگی   را با تو گام برداریم. دل به دل ما سپردی و گرمای وجودت را در سرمای تمام فرازها و نشیب ها   همراهمان کردی تا در یخ بند...
14 ارديبهشت 1392

روز مادر مبارک..

  روزت مبارک مهربانم                                            امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم...
12 ارديبهشت 1392

در احوالات پسرم

سلام .. گل مامانی 27 فروردین دندون نهمش که یه دندون کرسی سمت چپ پایینه در اومد.. تمام کلماتو بعد چندبار شنیدن خیلی ناز تکرار میکنه.. وقتی بهش میگم پسر من کیه؟ عسل من کیه؟ بادست میزنه رو سینه اش میگه من من من من شبا اگه بیرون باشیم به اسمون اشاره میکنه و میگه مماه مماه مماه تقریبا جمله های کوتاه 2 تا 3 کلمه ای میگه.. ماما ابه بده.. ماما به به بده من بده... از عروسکهای پولیشی و کیسه فریزر باد شده عجیب میترسه.. پسرم عاشق توپ بازی: هفته پیش پنجشنبه رفتیم بهشت زهرا سر مزار جد بزرگوار امیر عباس وقتی ما دست رو سنگ قبر گذاشتیمو فاتحه خوندیم امیراقای امیری به خیالش داریم کلاغ پر بازی میکنیم سریع نشست و دستشو گذشتو برداش...
6 ارديبهشت 1392

اولین مو کوتاه کردن پسرم (کچل کردنش)

سلام.. 22 فروردین برای اولین بار تصمیم گرفتیم که موهای اقا پسر رو از ته بزنیم البته این تصمیمو من و بابابزرگش گرفتیم که توسط عمو مرتضی عملی شد البته بابا مصطفی اصلا راضی نبود وقتی اومد خونه و باکله بی مو امیرعباس مواجه شد کلی ناراحتو غصه ناک شد ..به امید روزی که امیر سرش کلی مو داشته باشه     بعدش کلی از بابا معذرت خوواهی کردیمو امید دادیم که ان شاءالله زودی موهات در میاد بعد شام 3تایی رفتیم کبابی برگ سبز از اونطرفم رفتیم حرم عبدالعظیم..   ...
6 ارديبهشت 1392

دانشگاه و مهد بعد عید..

بعد عید دوهفته باقی مونده رو بازم با هم رفتیم دانشگاه اما سودابه جون گفتند که دیگه نمیتونن ۳تا۵ مراقب شما باشند منم که تو هفته دوروز اون ساعت کلاس داشتم تصمیم گرفتم از اردیبهشت بذارمت پیش مامانی واما اولین یکشنبه بعد عید با خودم بردمت سر کلاس پسر خوبی بودی یه ساعت خوابیدی و نیم ساعت واسه خودت بازی کردی استاد مقدسی هم کلی ازم تشکر کرد که با شما اومدم سرکلاسو از درسم نزدم.. بعد بابا با موتور اومد دنبالمون تا خونه شما رو موتور خواب بودی.. اخرین عکسات از دانشگاه: ...
5 ارديبهشت 1392

۱۵ فروردین..

۱۵ فروردین تصمیم گرفتیم با عمه ها و دختر دایی و پسر دایی های بابا بریم پارک سرخه حصار خیلی خوش گذشت. مخصوصا به شما .. اینم از عکسای اونروز..     ...
5 ارديبهشت 1392

۱۳ فروردین..

۱۳ بدر با مامانی و بابایی و خاله ها و عمه لیلای من رفتیم بوستان شقایق خیلی خوش گذشت بابا جون زحمت نهارو کشید شما هم کنارش نشستی هرچی بابا کباب میکرد امیرعباس میخورد اینم داداش گلم محمدرضا و دایی کوچولوی امیرعباس بعد کلی توپ بازی خوابیدی.. داری با بابا تاب تاب بازی میکنی و درحال خوندن تاتاعبوو هستی.. از چپ به راست: رضا پسر عمه من. هادی پسر عمه رضا و محمدرضا جونم.. امیرعباس موتورسوار امیر درحال بازی کردن با عشقش: همسر خاله الهه. خواب بعد نهار: بعد از ظهر بعد از کلی بازی کردن خوش گذروندن اش رشته خوردیمو سبزه گره زدیمو برگشتیم خونه.. ...
5 ارديبهشت 1392

ادامه...

خب ناز نازی مامان بریم سر ادامه ماجرا با کلی تاخیر..( اینترنتمون خراب بود مامان ببخشید) فرداش روز جمعه بعد خوردن صبحونه با مامانی و بابایی و خاله ها خداحافظی کردیمو رفتیم سمت خواجه ربیع بعد زیارت یه کتاب فروشی اونجا بود که من برات چندتا کتاب خریدم: دوتاش کتاب شعره که وقتی برات میخونم شروع به رقصیدن و بشکن زدن میکنی بعد رفتیم مرکز خرید الماس شرق یکم گشتیمو خرید کردیم.. شما گشنه ات شده بود که بابا برات سیب زمینی خرید بعد اونجا یه عکس ازت انداختیم البته روی لیوان خیلی بامزه شد: وقتی خانومه ازت عکس گرفت داشتی کیک میخوردی هرکاری کردیم ندادی..   بعد رفتیم سمت وکیل اباد اما خیلی شلوغ بود جاده ترافیک بود ع...
5 ارديبهشت 1392